جدول جو
جدول جو

معنی درس گیر - جستجوی لغت در جدول جو

درس گیر
(دَ بُ)
درس گیرنده. متعلم:
گه از لوح ناخوانده عبرت پذیر
گه از صحف پیشینگان درس گیر.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

میله ای فلزی که بر بام ساختمان های بلند نصب می شود تا برق حاصل از صاعقه را با سیمی که به آن متصل شده به زمین منتقل کند و مانع حریق شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حرف گیر
تصویر حرف گیر
خرده گیر، نکته گیر، عیب گیر، عیب جو، برای مثال چو حرفم برآمد درست از قلم / مرا از همه حرف گیرآنچه غم (سعدی۱ - ۴۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرق گیر
تصویر عرق گیر
آنکه عرق میوه ها و گیاه ها را می گیرد، عرق کش، پیراهن نازک که زیر پیراهن بر تن می کنند، زیرپیراهنی، پارچه یا حوله ای که عرق بدن را با آن خشک می کنند، پارچه ای که بر پشت اسب در زیر زین می اندازند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مگس گیر
تصویر مگس گیر
آنکه یا آنچه مگس بگیرد، در علم زیست شناسی عنکبوت، جانوری بندپا با غده هایی در شکم که ماده ای از آن ترشح می شود که از آن تار می تند و در آن زندگی و به وسیلۀ آن شکار می کند
تارتن، تارتنک، کاربافک، کارتن، کارتنک، شیرمگس، تننده، تنندو، کراتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضرب گیر
تصویر ضرب گیر
کسی که تنبک می زند
فرهنگ فارسی عمید
دیگ گیره، دستۀ دیگ، دیگ گیره، پارچه که بدان دیگ را از روی آتش بردارند، (ناظم الاطباء)، پارچه که با آن دیگ را از سر دیگدان برگیرند، (آنندراج)، دو پارچۀ دولا محشو به پنبه و غیره که دیگ را از سر آتش و اجاق با آن دو فروگیرند، (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ پَرْ وَ)
گیرندۀ نفس. خبه کننده. دم گیر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
قریه ای است دو فرسنگی میانۀ شمال و مشرق دیّر. (فارسنامۀ ناصری). دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع در 44 هزارگزی جنوب خاوری فهلیان و 22 هزارگزی راه شوسۀکازرون به فهلیان با 906 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ)
دهی است از دهستان پیشکوه بخش تفت شهرستان یزد. واقع در 19هزارگزی خاور تفت و 4 هزارگزی باختر جادۀ یزد، با 696تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن فرعی است. دبستان و معدن سرب دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان لاهیجان واقع در5هزارگزی جنوب لاهیجان. آب آن از استخر محلی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَسْ سُ اَ)
کرگ گیرنده. شجاع. (یادداشت مؤلف) :
جز تو نگرفت کرگ را به کمند
ای ترا میر کرگ گیر لقب.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(وَ خوا / خا)
آنکه طرف کسی نگاه دارد. طرفدار. حامی. حمایت کن
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
انس گیرنده. خوگیر، عالم تر به علم انساب. عالم تر به نسب: عقیل بن ابی طالب برادر علی بن ابیطالب علیه السلام انسب قریش و اعلم آنان به ایام عرب بود. (از منتهی الارب بنقل یادداشت مؤلف) ، هذا الشعر انسب، یعنی این شعر بسیار لطیف است از روی عشقبازی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار لطیف از روی عشقبازی (شعر). (یادداشت مؤلف).
- امثال:
انسب من ابن لسان الحمره. (از یادداشت مؤلف).
انسب من دغفل.
انسب من قطاه.
انسب من کثیر
لغت نامه دهخدا
(فَ وَ دَ / دِ)
عیب گیرنده. عیب گیر. خطابگیر. خطاگیرنده. (شرفنامۀ منیری). خرده گیر. نقاد سخن. ناقد. نکته گیر در گفتار. عیب جوی در سخن:
قلم درکش به حرف دست سایم
که دست حرف گیران را نشایم.
نظامی.
خدایا حرفگیران در کمینند
حصاری ده که حرفم را نبینند.
نظامی.
چو حرفم برآید درست از قلم
مرا از همه حرفگیران چه غم.
سعدی.
زبان همه حرفگیران ببست
که حرف بدش برنیامد ز دست.
سعدی.
خوشوقت کسانی که ز پا بنشستند
در بر رخ مردمان نادان بستند
کاغذ بدریدند و قلم بشکستند
وز دست و زبان حرفگیران رستند.
سعدی.
، عیب جو در هر چیز. مطلق ناقد. مطلق نکته گیر:
بگویند از این حرفگیران هزار
که سعدی نه اهل است و آمیزگار.
سعدی.
، مصحح. غلطگیر
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پاراتنر. صاعقه گیر. آهنی نوکدار که برسر بنا نصب کنند و بوسیلۀ آن ساختمانها را از اثر صاعقه محفوظ دارند. مخترع آن فرانکلین آمریکائی است. اساس آن میلۀ طویلی است از آهن که آنرا بر فراز عمارت نصب کنند و این میله بتوسط زنجیری از تمام قسمتهای آهن دار عمارت میگذرد و وارد چاهی میشود و بزمین مربوط میگردد و چون ابری که الکتریستۀ آن مخالف الکتریستۀ زمین است از مقابل نوک میله بگذرد بواسطۀ خاصیت مجاورت الکتریستۀ آن وارد زمین می شود و اگر اتفاقاً صاعقه هم وقوع پیدا کند متوجه نوک میشود و بنا محفوظ میماند. و رجوع به دائره المعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ ژَ / ژِ)
افزار آهنین که بدان تشت و مانند آن را تراش می دهند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از در گیر
تصویر در گیر
گرفتار، مشغول، آغاز زد و خورد
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه یا آنچه مگس را بگیرد، آلتی شیشه یی که در داخل آن سرکه ریزند و در زیرآن تکه قند شیرینی گذارند تا مگسها بهو س خوردن آن در داخل سرکه افتند و بمیرند، عنکبوت. توضیح در اصل} مگس گیر {صفتی برای عنکبوت است: (لعاب عنکبوتان مگس گیر همایی را نگر چون کرد نخجیر) (خسرو و شیرین. نظامی. 63)، گیاهی گوشتخوار از تیره دروزاراسه که کسری ازت بوسیله شکار حشراتی که بر رویش می نشینند جبران میکند. این گیاه در باتلاقهای شرقی آمریکا میروید و برگ هایش دارای دو نیمه است که بر سطح فوقانی آنها خارهای بسیار دیده میشود. برخی ازین خارها که نزدیک رگبرگ اصلیند از دو طرف سر بسر قرار گرفته اند و غده های ترشحی بسیار بر سطح برگ آن دیده میشود. همینکه حشره ای برروی برگ بنشیند یا با مویی حرکت خفیفی به برگ داده شود خارهایی که سر بسر قرار گرفته اند از هم رده شده و دو نیمه برگ بر روی یکدیگر بهم میاید و خارها از دو طرف بهم فشار میاورند و حشره محبوس میشود و مایع ترشح شده از غده های برگ آنرا حل میکند و پس از 10 تا 35 روز برگها از هم باز میگردند. ولی اگر تحریک برگ بوسیله چوب و یا خاشاک شده باشد پس از 2 یا 3 روز برگها از هم باز میشوند علف مگس گیر مگس قاپ خناق الذباب شجر الحشرات مگس قاپان مگس خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دزد گیر
تصویر دزد گیر
دستگیر کننده دزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درد بگیر
تصویر درد بگیر
آنکه دزد را بگیرد مامور دولت که دزدان را توقیف کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو گیر
تصویر دیو گیر
آنکه دیو را مغلوب سازد دیو بند، کسی که او را جن گرفته باشد مصروع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دور گیر
تصویر دور گیر
ساقی، میخواره، پادشاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارو گیر
تصویر دارو گیر
جاه و جلال و شوکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسر گیر
تصویر پسر گیر
پسری که دیگری او را بجای پسر خود گرفته است متبنی
فرهنگ لغت هوشیار
چکیده گیر، رومال، زیرپوش خوی گیر آن که عصاره میوه ها را گیرد عصار، خجل شرمنده، جامه ای نازک که برای خشک کردن عرق بدن پوشند زیر پیراهنی، پارچه ای که بدان عرق پاک کنند دستمال رومال، جامه ای که بر پشت اسب و در زیر زین اندازد، کلاهکی از پارچه به شکل نیم کره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرگ گیر
تصویر کرگ گیر
شجاع، گرگ گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
گره دار باگره، چین دار پر چین: کمان ابرویش گر شد گره گیر کرشمه بر بدن میراند چون تیر. (نظامی)، مجعد پیچیده (زلف و مانند آن) : خنده جام می و زلف گره گیر نگار ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست. (حافظ)، گلو گیر: در دلم غصه ای گره گیر است چرخ تسکین آن دهد ک ندهد. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
گرد گیرنده فرا گیرنده اطراف چیزی را محیط. آنکه گردان را مغلوب کند شجاع دلاور: یکی مرد بدنام او اردشیر سواری گرانمایه ای گردگیر
فرهنگ لغت هوشیار
گرو گیرنده: عارف و عامی بودند گرو گیر از تو تو از آن هردو گرو گیر بفریاد و نفیر. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرد گیر
تصویر مرد گیر
سلاحی است کج بشکل چوگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گره گیر
تصویر گره گیر
مجعد، پرپیچ و تاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرق گیر
تصویر عرق گیر
زیرپیراهن، دستمال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حرف گیر
تصویر حرف گیر
نکته گیر، عیب جو
فرهنگ فارسی معین
دستگیر یاور
فرهنگ گویش مازندرانی